: یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش... راهبه سوار میشه و راه میفتن... چند دقیقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه... راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار... کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه... چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده... راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!... کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
در نگاه مولانا و عارفانی
نظیر او زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان سراسر طنز است! چرا که انسان نا آگاهانه
همواره به جست و جوی چیزی است که پیشاپیش در وجودش نهفته است! اما این نکته را درست
زمانی می فهمد که به حقیقت می رسد! نه پیش از آن!
بودا
مشهور است که "بودا" درست در نخستین شب ازدواجش، در حالی که هنوز
آفتاب اولین صبح زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در جست و جوی حقیقت ترک
می کند. این سفر سالیان سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد فرزندش
سیزده ساله بوده است! هنگامی که همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان "بودا"
می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقتی بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و
متعالی.
تمامی کوشش مولانا در
حکایت های رنگارنگ مثنوی اعطای چنین چشم و چنین قلبی به ماست
او می گوید:
معجزات همواره در کنار شما هستند و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند فقط
کافی است نگاه شان کنید او می گوید:
یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش
به او یک
کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ
به دیوار روبرو
بکوب. روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو
بکوبد. در روزها و هفته ها ی
بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل
کند و کمتر عصبانی شود، تعداد
میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته
کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست
که عصبانی شدن خودش را کنترل کند
تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.
>>>>>بالأخره به این ترتیب روزی
رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی
شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش
یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که
حالا به ازاء >>>>>هر روزی که
عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که
در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده
بوده است را از دیوار بیرون بکشد.
>>>>>روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر
جوان به پدرش روکرد و گفت
همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست
پسرش >>>>>را گرفت
و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و
سپس درآورده بود، برد. پدر
رو به پسر کرد و گفت: >>>>>« دستت درد نکند،
کار خوبی انجام دادی
ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه
کن !!
>>>>>این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی
تو
در حال
عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است >>>>>که بر
دیوار دل طرف مقابل
می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را
درآوری، مهم نیست
تو چند مرتبه >>>>>به شخص روبرو خواهی گفت
معذرت می خواهم که آن کار را
کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد
ماند. >>>>>یک زخم
فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها
واقعاً جواهر های کمیابی
هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند
>>>>>و تو را تشویق به دستیابی به
موفقیت نمایند. آنها گوش جان
به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل
دارند و آنها همیشه مایل
>>>>>هستند قلبشان را به روی ما بگشایند.»
به دوستانتان نشان
دهید چقدر برای آنها ارزش
قائل هستید. یک نسخه از این نوشته را برای هرکسی که او
را بعنوان
دوست می شناسید بفرستید، حتی اگر آنها را برای دوستی که خودش این متن
را
برای شما فرستاده است، بفرستید. اگر مجدداً این متن به خودتان
بازگشت ،
بمعنای آن است که شما در یک دایره ای از دوستان خوب قرار
گرفته اید. شما دوست من
هستید و من به شما افتخار می کنم. حالا
شما این متن را برای همه دوستان و همه
افراد فامیلتان بفرستید.
لطفاً اگر من در گذشته در دیوار قلب شما حفره ای ایجاد
کرده ام
مرا ببخشید
من خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی... سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم... به خانوادهء ما خوش اومدی!
نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!
کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم. بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.
نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. اما سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند. پیش خود گفت، مرد دیگر حتماً شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام. درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.
ندا، مرد را سرزنش کرد: اشتباه می کنی. زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.
مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟
ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!
باید بدانیم که نعمت هامان حاصل درخواست های خود ما نیست، نتیجه دعای دیگران برای ماست.
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند .
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند .
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند .
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است !
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
“در مسیر راه زندگی، هرگز آن قدر تند نران که شخصی
برای جلب توجهت، آجر به سوی تو پرتابکند”.
روزی، مدیری بسیار ثروتمند و سرشناس از خیابانی عبور میکرد. او سوار بر
اتومبیل گرانقیمتشسریع رانندگی میکرد و از راندن آن لذت میبرد. البته مراقب
بچههایی بود که گاه و بیگاه از گوشه و کنارخیابان، به وسط خیابان میپریدند
که ناگهان چیزی دید. اتومبیل را متوقف کرد ولی متوجه کودکی نشد.در حالی
که حیرت زده به اطرافش نگاه میکرد، ناگهان آجری به در اتومبیل خورد و
آن را کاملا قر کرد! ازفرط خشم و عصبانیت از اتومبیل پیاده شد و یقه اولین
کودکی را گرفت که در آن حوالی دید. بعد درحالی که او را محکم تکان میداد،
فریاد کشید: “این چه کاری بود که کردی؟ تو که هستی؟ مگر عقلت رااز دست
دادهای؟ میدانی این اتومبیل چقدر ارزش دارد؟ و تو چه خسارتی با زدن آجر
و قر کردن در آنبه بار آوردهای؟”
پسربچه که شرمنده به نظر میرسید، در حالی که بغض
کرده بود، گفت: “آقا، خیلی معذرتمیخواهم. فقط یک لحظه به حرفهایم گوش
کنید. به خدا نمیدانستم چه کار دیگری باید انجام دهم.چارهای نداشتم. آجر
را پرت کردم، چون هیچ رانندهای حاضر نشد بایستد و کمکم کند”. بعد در حالی
کهاشکهایش را پاک میکرد و با دست به نقطهای اشاره میکرد، گفت: “به
خاطر برادرم این کار را کردم.داشتم او را با صندلی چرخدارش از روی جدول
کنار خیابان عبور میدادم که ناگهان از روی آن به زمینسقوط کرد. زورم نمیرسد
که او را بلند کنم”. سپس در حالی که به هق هق افتاده بود، ملتمسانه به
مدیربهت زده گفت: “لطفا کمکم کنید. کمکم میکنید تا او را از روی زمین بلند
کنم و روی صندلی چرخدارشبنشانم؟ او زخمی شده”. مدیر جوان که بغض راه
گلویش را بسته بود و به زور آب دهانش را قورتمیداد، به سرعت به آن سمت
دوید. سپس پسر معلول را از روی زمین بلند کرد و او را روی صندلیچرخدارش
نشاند. بعد با دستمالی تمیز، آثار خون را از روی خراشیدگیهای سر و صورت پسر
معلولپاک کرد. نگاهی به سراپای او انداخت و خیالش راحت شد که او صدمهای
جدی ندیده است. پسرکوچک از فرط خوشحالی بالا و پایین میپرید، به مدیر جوان
گفت: “خیلی از شما متشکرم، خدا خیرتانبدهد!” مدیر جوان که هنوز آن قدر بهت
زده بود که نمیتوانست حرفی بزند، سری تکان داد و آن دو رانگاه کرد. سپس
با گامهایی لرزان سوار اتومبیل گران قیمت قر شدهاش شد و تمام طول راه
تا خانه را بهآرامی طی کرد. با وجود آنکه صدمه ناشی از ضربه آجر به در
اتومبیلش خیلی زیاد بود، مدیر جوان هرگزتلاشی برای مرمت آن نکرد. او میخواست
قسمت قر شده اتومبیل گرانقیمتش همیشه این پیام را به اویادآوری کند:
“در
مسیر راه زندگی، هرگز آن قدر تند نران که شخصی برای جلب توجهت، آجر به سوی
تو پرتابکند”.
خواندن این نامه برای انها که احساس ناامیدی میکنند توصیه میشود
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
برای تمام چیزهای منفی که ما بخود میگوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،
تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،
تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،
تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»،خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،
تو گفتی «من نمیتوان مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»،
تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»،
تو گفتی «من نمیتوانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را بخشیده ام»،
تو گفتی «من میترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،
تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،
تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،
تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،
تو گفتی «من احساس تنهایی میکنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»،
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامهنگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاض و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید
استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید
هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت
است .... لبخند بزنید
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی
دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و
خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف
مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که
کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت :
منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که
در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.